رمان نویس جوان

ساخت وبلاگ
دوشنبه هم رسید از صبح انقدر استرس دارم که گویی قرار است سر سفره عقد بنشینم پدر هم از اینکه من به زندگی ام برگشته ام خوشنود است من هم مشغول تمرینم امیر ساعت 4 به دنبالم میاد نمیخواهم جلوی دوستش خجالت زده بشه لباسی شیک از کمدم خارج میکنم هر چند انقدر لاغر شدم که لباس برایم گشاد شده اما چون وقت خرید کر رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 43 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 2:47

بعد هم بحث از غذای اون روز تغییر کرد و در حوالی کنسرت و موسیقی و اتریش عوض شد قرار شد امیر کارای پاسپورتم و ویزامو انجام بده بابا هم با اینکه تنها میموند اما از اینکه من خوشحالم راضی بود اما امیر هم اونقدر با محبت بود که برایم جایگاه خاصی پیدا کرده بود همکاریم با گروه احسان هم تغییر بزرگی بود به طور رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 22 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 2:47

نویسنده : Mahlahoseyni - ساعت ٤:۳۳ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۳٠ آبان ،۱۳٩٥ چشمانم گرد شد اما وقتی امیر چشمک زد فهمیدم میخواد بچه ها رو سر کار بزاره همه با تعجب منو نگاه میکردند از مریم خجالتی که به زور حرفی میزد بعید میدونستند مشروب خوردن رو چه برسه هر شب. امیر جلوی من اومد و شروع به حرف زدن با احسان کرد ا رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 28 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 2:47

امیر مدام در رفت و امد بود اما حواسش به میز من هم بود مدام بهم سر میزد و از حالم مطمئن میشد عروس و داماد هم فوق العاده بودن چه چیز اونشب از نگاه عاشق علی و سحر مهم تر بود دوستانشان و فامیل هم برای ابراز خرسندی وسط سالن در حال پای کوبی بودند و جالب ترین چیز رقص 5 ساقدوش عروس و داماد بود که امیر هم جزو انان بود 5 زن با لباس شلوار جین و جلیسقه جین و پیراهن سفید که اول با رقص باباکرم شروع کردند و 5 مرد با کت و شلوار مشکی هم راهی میکردند امیر هم زیبا میرقصید اما من را به خنده می انداخت وقتی که چشم و ابرویش را تکان میداد بزرگترها هم بعد از رقص ساقدوشها به وسط امدند و بیشتر صندلی ها خالی بود دلم میخواست من هم به وسط برم اما نداشتن پارتنر و همراه خجالت زده ام میکرد چشمم به امیر افتاد که داشت با دختری زیبا میرقصید دختر هم داشت با عشوه و اروم کمر خود را تکان میداد لبخند زدم و بلند شدم دوس داشتم منم کمی برقصم مثل گذشته به سمت امیر رفتم انتهای اهنگ بود با رسیدن من اهنگ تموم شد امیر با دیدنم لبخند زد و گفت چیزی احتیاج داری اهنگ بعدی شروع شد اهنگ سامی بگی ای جونم بود گفتم اقای محترم منو همراهی میکنی رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 17:23

توی ماشینش نشستم مثل همیشه مرتب نبود نه خودش نه ماشینش کمی اشغال داخل پلاستیک روی صندلی عقب بود بوی عطرش هم نمیومد همیشه کم عطر میزد اما اینبار اصلا نزده بود سکوت تو ماشین کمی اذیتم میکرد انگار میخواست مرز بزاره بینمون پشت چراغ قرمز ایستاد نگاهش به جلو بود حتی سعی نمیکرد کمی نگاهم کنه و من چرخیدم و نگاهش کردم متوجه نگاه خیره ام شد و به سمتم چرخید باز فقط نگاه کرد بی حرف گفتم چیزی شده _نه  _چیزی بینمون عوض نشده امیر راحت باش  _میدونم اما راحت نیستم _چرا؟؟ _نمیدونم هنوز گیجم . نگاهم به بیرون افتاد جلوی خونه بودیم امیر ترمز کرد و من پیاده شدم و سرم رو از شیشه پایین اومده داخل بردم و گفتم مرسی بابت رسوندنم خداحافظ جوابمو نداد فقط نگاهم کرد منم به خونه رفتم بابا رو در اغوش کشیدم و عطرش رو بو کردم لذت بخش ترین قسمت امروز عطر پدرم بود سوغاتی بابا رو به دستش دادم که گوشیم زنگ خورد اسم سحر که افتاد لبخند زدم  الو سلام  سحر_ببینمت میکشمت میری و میای یواشکی  _اوه اوه مثل اینکه طرف مورد نظر در دسترس نمیباشد _حاضر جوابم که شدی دختره چشم سفید  حالا بگو ببینم سوغاتیامو ب رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت: 21:46

بعد از رفتن سحر به مزار مادر و برادرم رفتم دلم اروم گرفت به خونه برگشتم تا پنجشنبه نه خبری از امیر شد حتی یک پیام نفرستاد لباس ساده ایی که از اتریش گرفته بودم رو برا عروسی سحر در نظر گرفتم بک لباس زرشکی بلند بود که تور زرشکی لطیفی یقه لباس رو پوشنده بود و استین نداشت لباسی ساده و زیبا بود روز پنجشنبه پیام از طرف امیر اومد که اماده باشم خودش میاد دنبالم این گریز از من رو نمیفهمیدم چرا اینهمه تغییر کرده بود من که حرفی نزده بودم ارایشم رو خودم انجام دادم موهایم رو ساده اتو کشیدم و دورم ریختم کفش مشکی پوشیدم کف کفشم تخت بود با پای مصنوعی کفش پاشنه دار فقط اذیت خودم بود پیام امیر اومد که پایین هست منم کیف مجلسی کوچکمو تو دست گرفتم و به جلوی خونه رفتم سوار ماشین شدم و فقط جواب سلامم رو داد اخم کوچکی روی پیشونی داشت و من هنوز نمیدونستم جریان این اخم چیه سکوت ماشین هم عذاب اور بود به تالار رسیدیم ماشین های لوکسی که پارک بود نشون از اوضاع خوب مالی خانواده ها بود به داخل تالار که رسیدیم امیر به طرف رخت کن راهنماییم کرد منم مانتو و شالمو در اوردم و دوباره به سالن برگشتم امیر مشغول صحبت با مرد و ز رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت: 21:46

کاش بعد از هر خواب دردها کاهش یابند اما خواب تنها لحظه ایی تو را از درد جدا میکند با باز شدن چشمم درد به استخانم میکشد و جیغ میزنم درد امانم را بریده وبدتر از آن لحظه اییست که برای تعویض باند پایم میآیند مرگ میخواهم از خدایم امیر برای ملاقاتم هر روز می آید اما جلوی پدرم نمیتواند هر روز بیاید این را هر دو میدانیم اما به روی هم نمی آوریم امیر به علی رو زده تا از پرستاران بخواهد در هر زمانی اجازه ورود او را به اتاقم بدهند امروز روز سومیست که در بیمارستان به خاطر مسکن های قوی درد را زیاد حس نمیکنم امیر در میزند میدانم امیر است لبخند کنج لب مینشانم و میگم بفرمایید دسته گلش زودتر از خودش وارد میشود و بعد خودش مثل همیشه ساده و شیک و تمیز است سلام خانم  سلام خوش اومدین  چطور مطوری شنیدم که هی ترامادول میزنی به خاطره درده  بالاخره اعتیاد آوره میترسم معتاد شی  میخندم به حرفش و میگم خب تو رو میفرستم دنبال مواد  چی میزنی بگو از الان بگیرم تو خونه آماده داشته باشم نمیدونم یه چیزه قوی بگیر . اینبار او میخندد و میگه برات پس کمپوت میگیرم که مواد زود از بدنت دفع شه والا عملت با رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 27 تاريخ : جمعه 19 آذر 1395 ساعت: 10:14

از آغوشش جدا شدم او هم بدون اینکه نگاهم کنه از اتاق خارج شد من هم بی حال به خواب رفتم امروز بر خلاف همیشه امیر به دیدنم نیومد اما علی و دکتر به دیدنم اومدند و دکتر راضی از عملی که انجام داده بود گفت به زودی مرخصم میکنه سحر هم به ملاقاتم اومد و برام گل آورد سحر درست مثل خواهرم است دوستش دارم در کمپوت رو باز میکنه و میگه خیلی بی رنگ و رو شدی دختر  خب عملم سخت بوده یک تیکه از اناناس رو توی دهانم میزاره و میگه خب یک کم آرایش کن تا از این حال در بیای  تو فکرش نبودم اخه  رژ لبی از کیفش در میاره فقط همین همراهمه بازم بهتر از بی هیچیه میخندم و اونم رژ به لبم میزنه بی مقدمه میگم امیر بهم یکی از دوستاشو معرفی کرده _برای چی _گروه موسیقی داره مثل اینکه یکی از نوازندگانش نیست میخواد برم امتحان بدم اگه قبول شدم باهاشون برم اتریش _وای عالییییییییه  _دارم بهش فکر میکنم  _فک نداره که من که بودم تند زود سریع میگفتم اوکی و میرفتم احتمالا منم بعد از مرخصیم همین کار رو میکنم . نگاهم به کمپوت توی دستش میفته خالی شده میگم هست اگه بازم میخوای نگاهش به کمپوت میفته و خجالت زده سرشو پایی رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 37 تاريخ : جمعه 19 آذر 1395 ساعت: 10:14

امروز بالاخره مرخصم کردند بعد از دو هفته در آور و سخت بالاخره راحت شدم امیر به قول خودش اومده بود به علی سر برنه که با پدر برخورد میکنه و وقتی میفهمه من قراره مرخص بشم اصرار برای بردن ما میکنه پدر زیر بغلم را گرفته بود و من لی لی کنان به سمت ماشین امیر رفتم امیر در ماشین رو باز کرد اما به خاطر ارتفاع ماشین از زمین سختم بود سوار شم که باز هم امیر و پدرم کمکم کردند به خانه رفتم با دیدن دیوارهایش ارامش پیدا کردم امیر که پارک کرد و کمک کرد تا به داخل خانه برم پدر خونه را مرتب کرده بود و تختم را مقابل تلویزیون قرار دادا بود به اصرار پدر امیر ناهار را پیش ما موند البته خودش هم هیچ اصراری به رفتن نکرد بعد از ناهار پدر رفت تا چایی بیاره و من بی مقدمه گفتم در مورد دوستت فکر کردم میخوام به گروهش ملحق شم باید چه کار کنم  چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت باهاش هماهنگ میکنم بری برای امتحان مرسی امیر چشمکی تحویلم داد پدر هم با چایی و میوه به کنارمون اومد دلم حمام میخواست خستگی دو هفته در بدنم منو کرخت کرده بود بلند شدم و گفتم با اجازتون من یک دوش فوری میگیرم بعد میام امیر_پس این بوی فاضلاب از تو بو رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 19 آذر 1395 ساعت: 10:14

تا حرکتمون به اتریش نه زنگ زد نه پیام داد من هم نه زنگ زدم نه پیام دادم روز رفتن رسید حرکتمون ساعت 12 نیمه شب بود آژانس گرفتم نمیدونم چرا خنثی بودم نه دوس داشتم بهم زنگ بزنه نه نزنه حس های متفاوت داشتم میدونستم رویاهای دخترونه در مورد من جواب نمیده نبودم آدمی که با یک حرف باز قلبشو بده انگار خودم میدونستم هیچ حسی ندارم لااقل هیچ حس دخترانه ایی نداشتم قبل از سوار شدن گوشی موبایلمو خواستم خاموش کنم که دیدم پیام فرستاده :با ارزوی موفقیتی بی پایان برای با ارزش ترین کسی که اطرافمه . گوشی رو خاموش کردم و سوار شدم با این پای مصنوعی کمتر جلب توجه میکردم با اعلام اینکه از خاک ایران خارج شدیم خواب رفتم وقتی بیدار شدم هنوز توی ابر ها بودیم احسان صندلی جلوییم بود سرشو به طرفم چرخوندو گفت وقت خواب دگه نزدیکیم بعد ظرف غذای هواپیما رو به طرفم گرفت و گفت بخور تشکر کردم و ظرفو ازش گرفتم بعضی از بچه ها زودتر از ما حرکت کرده بودند مثل کیان و نیما صدرا هم همون شب مهمونی پیش عمش رفته بود و قرار بود به ما اونجا ملحق بشه اما خانما با ما بودند کم کم رسیدیم به اتریش (شهر موسیقی) با این خواب سه ساعته خسته نبودم رمان نویس جوان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان نویس جوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5romannevisjavan3 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 19 آذر 1395 ساعت: 10:14